عشق وهستي
دو شنبه 22 آبان 1398برچسب:نرو,عكس, :: 21:2 :: نويسنده : حنانه

می خوای بیای تو بغلم وقتی سردته که برات کتاب شازده کوچولو بخونم؟ می شود موقع خوندن نگام نکنی و گوش کنی؟ می شود آنقدر نفس هات نریزد روی گردنم؟ دستامو نگیر جایی نمیرم دورت بگردم می شود دیگر کتاب نخوانیم؟ می خواهی با چشمهام تو رانفس بکشم که دلت بریزد و لبهات بلرزد؟ مي شود آنقدر بوسم كنی كه يادم برود دلم چي مي خواست؟ یادم بره ترس از دست دادنت یادم بره که انقدر یادت میوفتم یادم بره که خسته خسته ام می شودموقع خوندن نگام نکنی چشامبارون میگیره:( می شود نری هیچوقت؟i322_.jpg

دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:مرگ,, :: 21:5 :: نويسنده : حنانه

ز یک عاشق شکست خورده ای پرسیدم : بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ عکس احساسی و غمگین

دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : حنانه

يكي را ارزو كردي رفتي

برايش پرسجو كردي رفتي

تو هم تا ابرو از من گرفتي

مرا بي ابرو كردي رفتي

 

جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : حنانه

b0g490s7o34e3lju8but.gif

 

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : حنانه

img src='http://susawebtools.ir/img/gallery/sheer/31.jpg' />

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : حنانه

 

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : حنانه

 

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : حنانه

عکس قشنگ با متن فوق العاده



ادامه مطلب ...
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : حنانه

کر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده ….

دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….

همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…

انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم…

این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….

دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….

فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….

دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟

در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…

تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی….

گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟

سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده …

شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : حنانه

این بار بجای خودکار، مدادی برداشتم برای به تصویر کشیدن دردهایم همان مدادی را که کلاس اول ابتدایی آموختم باآن بنویسم: آب، بابا، بابا نان دادٰآن مرد با اسب آمد...همان مدادی که از جنس چوب درختان جنگلی است و خاطرات زیبای کودکیم در جنگل را زنده میکند...

حال با همان مداد مینویسم اما با کمی تغییر، دیگر آبی نیست که عطش بی حدم را برطرف کند هرآبی مینوشم شورتر از قبلی است عطشم را بیشتر میکند...

بابا دیگر آن محبت قبل را ندارد تا از او دور میشوم دلش برایم تنگ میشود اما وقتی کنارش هستم؟؟؟ نه انصاف نیست او همیشه خوب است این منم که دیگر آن کودک پاک و معصوم و صمیمی قبل نیستم ، بابا هنوز هم نان می آورد ولی خیلی سخت تر از قبل، همه چیز گران شده است حتی انسانیت....

آن مرد دیگر با اسب نمی اید ، امروزه گرگی است که در لباس بره می آید، به بره های ساده حمله میکندٰمی درد ، می کشد و تنها چیزی که باقی میگذارد رد خونی است که نمایانگر یک قلب زخمی دریده شده است...

چقدر کتابهای سال اولمان عوض شده اند ، دیگر جذاب نیستند هرچقدر به کلمات و جملات آن کتابها می اندیشم می بینم هرکدام گوشزدی بود برای امروزم اما به شکل کنایه، ولی در کودکی نفهمیدم...

باید میفهمیدم همیشه آب رفع عطش نمیکند، همیشه پدر نمیتواند نان بیاورد و همیشه آن مرد با اسب نمی آید... حتی مدادهای امروزی هم دیگر جذاب نیستند همه جنسشان پلاستیکی شده، دیگر نمیتوان از آنها بوی ناب درختان جنگل را حس کرد زیرا بوی نفت شان سرآدم را می زند...

 

شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : حنانه

هم نفسم

با آن احساس زيبايت جان ميدهي به من ، عشق من

چه روزهاي آرامي دارم با تو ، چه زيبا ميشود اين زندگي با تو

كاش زودتر تو را ميديدم ، كاش زودتر با قلب مهربانت آشنا ميشدم

تو چه كردي با دلم ، دلم بدجور عاشقت شده

تو چه هستي عشق من ، مرا ديوانه ي خودت كردي

از چشمانت بنويسم يا از قلب مهربانت

از احساست بنويسم يا از صداي دلنشينت

نه ديگر ، من كم آورده ام ، تو بگو از آن حرفهاي عاشقانه ات

چرا به من خيره شده اي ، چرا سكوت كرده اي و حرفي نميزني

مگر تا به حال كسي مثل من ديوانه ات نشده

مگر تا به حال كسي اينگونه عاشقت نشده

به تو حق ميدهم ، حال خودم را كه ميبينم ،

باور نميكنم كه اينگونه اسيرم

جرعه اي از آب چشمه ي زلال دلت را نوشيدم

همانجا ، در كنار همان چشمه ي زلال غرق شدم

در احساسات يك عاشق ماندگار

اينگونه مرا نگاه نكن ، فكر كرده اي كه از نگاهت خسته ميشوم

نه عزيزم بيشتر از اينكه هستم عاشقت ميشوم

پس آنقدر نگاهم كن ، تا ديوانه شوم ،

باز هم نگاهم كن تا از حال بروم و فداي عشقت شوم ...

 

 

شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : حنانه
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : حنانه
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 16:1 :: نويسنده : حنانه

وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی 

    
حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی 


        
به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی 

   
رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی 


    
وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه 
 
        
فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه 


        
قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی 

      
خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی 


     
حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم 

    
امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم 


حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو 

    
فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو 

 حاضری هر چی دوس نداشت ، به خاطرش رها کنی 

حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی


حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات

به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات


وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری

تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری


حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دساش نره

حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره


حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر

امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر


حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی

بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی


حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی

رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی


حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن

دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دس تسلامد بدن


حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن

کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن


حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت

مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت


وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری

دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری


حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه

به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه


حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی

غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی


حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ

عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ


حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی
پشت سرت هر چی می گن ، چیزی نگی گوش بکنی


حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن

پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن


وقتی کسی رو دوس داری ، صاحب کلّی ثروتی

نذار که از دستت بره ، این گنجِ خیلی قیمتی

 

شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : حنانه

برای تو مینویسم تویی که بودنت بهارو نبودنت خزانی سرد است

تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق میزند

یاد قلبت باشد یک نفر هست که این جا بین ادمهایی که همه سرد وغریب هستند

تک و تنها به تو می اندیشد و زیاد دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم..........

ای خوب من....یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بردر مانده و

شب و روز دعایش این است زیر این سقف بلند هر کجا هستی به

سلامت باشی و

دلت همواره محو شادی و تبسم باشد....

ای خوب من....یاد قلبت باشدیک نفر هست که دنیایش را.همه هستی و

رو یایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده.....

و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد...

ای خوب من ...یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو تک و تنها با تو

پراندیشه شعر و شعور پر احساس و خیال است و سرور...

مهربانم....این بار یاد قلبت باشد یک نفر است که با تو به خداوند جهان

نزدیک است و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و

دلش می بوسد و دعا میکنداین

بار که تو با دلی سبز و پر از ارامش راهی خانه خوشید شوی و پر از

عاطفه و عشق

و امید به شب معجزه و ابی فردا برسی......

پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:33 :: نويسنده : حنانه

اگردنياپرازعاشق نباشه تواين دنيادل صادق نباشه همون بهتركه اين دنيانباشه

صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 30517
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1